هیاهو...





در این هیاهوی خلق


که پُتک بر آرامش ات میزند


دلم پیاده رویی میخواهد , بارانی!


...


دست خودم را بگیرم


برویم صحبت کنان


تا انتهای گریستنِ آخرین ابرِ زندگی!


...


نفرین به اجتماع


که نمی گذارد صدا به صدا برسد!
نظرات 2 + ارسال نظر
فهیمه دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 14:59

نه بابا....خب من که دوس داشتم...قشنگ بود متنش...فقط منو یاد یه خاطره تلخ می انداخت...همین...دیگه لازم نبود حذفش کنی عزیزم...

حالاکه حذف کردم!!!!!

فهیمه دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 14:54

ای بابا .......واسه چی آخه؟؟؟؟؟؟ اتفاقا خیلی هم قشنگ بود....کار بدی کردی

اخه تو دوش نداشتی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد