فریدون مشیری...

این یه شعر بی نظیر از فریدون مشیریه..حتما ادامه مطلبوبخونین.

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت 
 
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
 
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز
 
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
 
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!


  
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
 
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات  
 
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب  
 
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک  
 
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
 
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

  با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

  زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

  روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

   بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

  محکم بزن به شانه من تازیانه را .

 

نظرات 5 + ارسال نظر
شروین دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 02:35

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛

چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.

به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند ...

shakiba شنبه 21 تیر 1393 ساعت 09:59 http://nabeghe73.blogfa.com

عالی عالی عالی

ممنون ممنون ممنون

نادم پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 10:26 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

در خواب خدا در گوشم گفت : تو را چه به عشق ؟؟!! گفتم چرا ؟؟ گفت تو خوابیو عشقت در اغوش دیگریست لبخند زدمو گفتم خدایا مخلوق توست شاید تو خوابی خبر از رسم دنیا نداری ...

شروین پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 04:26

از کوفی عنان (دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسیدند: بهترین خاطره ی شما از دوران تحصیل چه بود؟
او جواب داد: «روزی معلم علوم ما وارد کلاس شد و برگه ی سفید رنگی را به تخته سیاه چسباند. در وسط آن لکه‌ای با جوهر سیاه نمایان بود.»
معلم از شاگردان پرسید: «بچه ها در این برگه چه می بینید؟»
همه جواب دادند: «یک لکه سیاه آقا.»
معلم با چهره ای اندیشمندانه لحظاتی در مقابل تخته کلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لکه سیاه اشاره کرد و گفت: «بچه های عزیز چرا این همه سفیدی اطراف لکه سیاه را ندیدید؟»
کوفی عنان می گوید: «از آن روز تلاش کردم اول سفیدی (خوبی‌ها، نکات مثبت، روشنایی ها و…) را بنگرم.»

شروین پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 04:24

برای کشف اقیانوس های جدید
باید جرات ترک ساحل را داشت
این دنیا دنیای تغییر است، نه تقدیر !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد